افسانه ها میدان عشاق بزرگ اند ما عاشقان کوچک بی داستانیم...
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
گاهی به قدر صبر، بلا می دهد خدا...
می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
گفته بودی چگونه میگریمبه همین سادگی که میبینی... سکهی زندگی دو رو داردگاه غمگین و گاه غمگینی...!
ای کاش تو باشی
و مَرا "کاش" نباشد!
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی...
خدا نصیب دل هیچ،
کافری نکند
کرشمه های بتی را
که من پرستیدم...
خرم آن روز
که بازآیی و
سعدی گوید:
آمدی؟
وه که چه مشتاق و
پریشان بودم..!
خواستم فرض کنم
دوستم داری
باورم شد!!