خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام...
ای عشق
به شوق تو گذر میکنم از خویش
تو قافِ قرارِ من و من
عین عبورم...!
وقتی حصار غربت من تنگ می شود
هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود
از بس فرار کرده ام از خویشِ خویشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این"هست و نیست"کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود
تویی بهانه ام اما؛بهانه ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه ای که ندارم
عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود
او که از جان خودت دوست تَرَش میداری...