چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو
چه بی ملاحظه گفتی : چقدر بی کاری !
چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو
چه بی ملاحظه گفتی : چقدر بی کاری !
می دانم !
آخر یک روز…
خسته می شود از نیامدنش
شوخی که نیست!
مگر آدم…
چقدر می تواند نیاید...
گفتند که از هر چه بترسی به سرت می آید
من اگر از تو بترسم به سرم می آیی؟!!؟!!
جانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
که هرچه سعی کنم ناگزیر می ریزد
غمِ همیشه ام از خنده های زورکی ام
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است...
در سرم باش و بیا یکسره سرسام بده
قدری از باده ی ته مانده در آن جام بده