امروز ،
آرام ترین
لحظه ی دلگیر کننده ی
ناب ِ دنیاست !
گر تو را
با ما تعلق نیست
ما را شوق هست
ور تو را
بی ما صبوری هست
ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من ، در چشم عاشق آب هست و خواب نیست...!
گفته بودی با قطار اینبار خواهم رفت و من...
مانده ام باید چطور این چرخ را پنچر کنم!
نازی ها
تانک داشتند
روس ها
توپ
انگلیسی ها
با لبخند
گندم زارهایمان را درو کردند...
و تو
از کدام کشوری
که با دست خالی، مرا غارت کردی؟!
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
بندگان در بند خویش اند از کسی یاری مخواه
از خدا باید بخواهی تا «منِ او»* یت کند
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم!