پای رفتن هم ندارم من،از کوی دلت
پا نهادن بر دل مست و خرابم پای تو...
گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبهتر شدی و خستهای، بس است
اهل زمین همیشه زمینگیر میشوند
یک بال اگر از این قفست رَستهای، بس است
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو
چه بی ملاحظه گفتی : چقدر بی کاری !
می دانم !
آخر یک روز…
خسته می شود از نیامدنش
شوخی که نیست!
مگر آدم…
چقدر می تواند نیاید...
گفتند که از هر چه بترسی به سرت می آید
من اگر از تو بترسم به سرم می آیی؟!!؟!!
جانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست