از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است...
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است...
در سرم باش و بیا یکسره سرسام بده
قدری از باده ی ته مانده در آن جام بده
مویِ لَخْتَتْ,مثلِ پنبه نرم,مثلِ شب،دراز ..
یک سوال:آیا تو هم، شامپویِ پَرژَک می زنی
خورشیدمی و عادت هر روزه ام اینست
یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم...
پ ن
ممنون بابت دقت اقای شهاب غ! و تصحیح شعر!
:)
تو دیگر چه جور معشوقی هستی ؟
نه دستم به تو می رسد
نه می توانم از شوق دیدنت
بال در آورم
تو ، دست و بال مرا بسته ای ..
نقش اصلی در جهان را رنج بازی می کند
بی تو دنیا جز نمایشنامه ای بغرنج نیست
قهوه دم می کنم
نصـف قاشق سیانور بـه فـنجانت مـــی ریزم
لبخند که می زنی …
می گویم : قهوه ات سرد شده بگذار عوضش کنم
این کار هر شب من است
سال هاست که می خواهم تو را بکشم ولی لبخندت....را چه کنم؟